بیا که با تو این حصار باز میشود..
و در نویدِ روشناییات قرار، میرود..
من حل شدم در استعارهات به زندگی
تو "اتفاق" باش..
بیا که صبح،
برای خندهات طلوع میکند...
بیا که با تو این حصار باز میشود..
و در نویدِ روشناییات قرار، میرود..
من حل شدم در استعارهات به زندگی
تو "اتفاق" باش..
بیا که صبح،
برای خندهات طلوع میکند...
دل در سینه میتپد و میتپانَدَم
تا ببیندَم و ببینمَم و ببینَدَد و ببینَمَش او را..
شبهای سرد و طولانی را محبوب من
بگو چگونه از سر بگذرانم
وقتی در آن دورتاریک، کوچهپسکوچههای شهرم
صدایم میکنی
مرا به خود میخوانی
در چشمانم خیره میشوی
برای لحظهای گذرا
میگذاری به تماشایت بنشینم
وقتیکه باد میپیچد در گسترهی بازوانت و نوازش میکند نازکای بیرنگِ گردنت را.. و میپیچاندم در آنجا و میمیراند مرا..
آنجا که مهمان از نفسافتاده و از راه دورآمدهاش منم و جز آنجا همهچیز ملال است و سکوت..
آنجا که چشم اگر بیندازی
روزنهای خواهی دید
از آن بهشت موعود..
آری
شبهای سرد و طولانی را محبوب من
آخر تو بگو
چگونه از سر بگذرانم
بیحصارِ امنِ بازوانت
در درازایِ بینامِ کوچهها و پسکوچهها..جاییکه در من است و با این وجود، با حضور تو جان میگیرد و اگر نباشی میبلعد مرا بیهیچ سخن و مجال اندیشه...
شبهای سرد و طولانی را
محبوب من
بیآسمان آرام نگاهِ تو
بیخورشید روشنِ گونههایت
آخر تو بگو
از سر
چگونه بگذرانم؟
بیست و یک اردیبهشت نود و هشت.
#تو
#هولوولایباد..
دیدمت
در کنارِ دشت
با عطرِ خوشِ شقایق
و بادی که نرم از گونههایت میگذشت
در شبی طولانی
که مستها سکوتش را شکسته بودند
و همهچیز بهگونهای دیگر بود
وقتی تو
به "آن" قدم نهادی.
بویِ گلهایِ یاس را میدهد.
صدایِ تو..
و عطرِ بهار را..
در دستانِ توست که جان میگیرند،
همهی نارنجهایِ دنیا..
بگذار بگویمت
که تو خورشیدِ تابیده بر گونههای کودکی را مانی
که بیمجالِ اندیشه به بغضهای خود*
به خوابی گرم و ناب
فرو رفته است.
و من
برگِ خزان زدهای در باد را مانم
که به تو میگشاید
رازِ تمامِ این فصول را
و میچرخد
و میرقصد
تا به یاد آرد شعری را که برایِ تو
آواز کرده بود..
درانتهای شفق
در سکوت و نور
در آن همه گریز و تلاطم
در انتظار؛
تو آمدی و جهان
واژگونه شد..
کجایِ این شهر خانه کردهای
دلِ بی قرار
به نجوایِ کدام ترانه خفتهای
به عطرِ کدام گریبان خزیدهای
و به بارانِ کدام ابر باریدهای
هیچجا نمیتوان تو را یافت
هیچجا نمیتوان تو را دید
چون مرگی که دستِ رد به سینهی آدمی زند
دور از تو هیچ چیز
به سانِ قبل
در جایِ خود نخواهد بود..
تنها همان سایه
که در شباهنگامِ خیابان.
دریغا، دستی که درد را..
به فشاری آرام
مرهم شود..
دیگر حتی
شعری نمیتوان سرود
چرا که شعرِ من به تمامی
در عمقِ نگاهِ تو
در آن سیاهیِ پایانناپذیرِ چشمها
به وزن آمده بود.
آنچه در گلوی من
پیچیده به خود
درد می کشد،
آواز نیست
فریاد نیست
بغض نیست
زخم نیست
آشکارا
نامِ توست
که بر جای مانده است..
دیریست که واژهها عطر خود را از دست دادهاند.
رنگ خود را. صدای پرطنین و سیمای زیبای خویش را .
دیگر نه کلامی، نه نگاهی، نه دستی، نه لبخندی.. دیگر هیچ، هیچ، هیچ چیز، هیچ کس، به قلبم راه نخواهد برد..
چرا که بهاری که آمده بود، گذشت.. و زین پس رؤیاها همان رؤیا خواهند ماند.. همان رؤیا خواهند مُرد..
بهاری که گذشت و به من آموخت که هیچ کس، هیچ چیز برای ماندن نیامده است..
با اولین رعد و برقی که میزند از خواب بیدار میشوم
چشمانم را باز میکنم و نگاهم را میدوزم به پنجرهیِ خیسِ کنارِ تخت
از این پهلو به آن پهلو غلت میزنم
پلکهایم را آرام، آرام روی هم میگذارم
و پیش از آن که دیگر بار به خواب بروم
میبینمت که لرزان از سرمای شبی پاییزی،
به طرفم میآیی..
و آنکــ باد..
که از میان دستهای تو
آغاز میشود..
دست زیر چانه میگذارم
و به روزگار نگاه میکنم
عجب حماقتی در آن نهفته است
وقتی که مردمان برای خوراک شبشان
روز را تکه پاره میکنند..
به امیر و سکوت هایش..»
میشود اندوه
دستهای تو باشد
آنهنگام که از فاصلهای دور
برای کسی
-برای آخرین لحظه از بودن کسی-
تکانشان میدهی..
میشود اندوه
سر انگشتان تو باشد حتی
وقتی به بیتفاوتی
گردی را ز روی واژگون سیگاری
میتکانی..
با اینهمه
کار سختی نیست ایمان به هر آنچه بعد آن
بر زبان نمیآوری..
-اردیبهشت ۹۰/ نمایشگاه کتاب-
روزها گذشت
و باد از میانهی موهای معشوقهای گریخت
کسی به سازی نشست و نواخت
و دیگری رنگی به روی بوم نهاد و آن یکی ترانهای سرود و آوازی سر داد
مردمان داستانهای خود را نوشتند و برای هم خواندند
شعر سرودند
و در عشقهای خود جاودانه شدند
و من اما
تنها و تنها کناری نشستهام
به نوازش دستهای تو
به سرانگشان دست خویش..
-شهریور ۹۱-
گاهیاوقات
وقتی که شب سیاه است و سوزناک
و همهی آن غمی که یک انسان بتواند متحملاش شود، تماما درون رگهایت جریان داشته باشد،
در آن وقت،
حرف زدن با تو درمان است
و نوشتن نیز..
نگاهش که میکنم لبخند میزند و میگوید:
کوتاه بود. اما از جنس اون یک روز آزادی برای سالهای حبس. یک بارون برای خشکسالی پیش رو
با لحن کشداری میگویم:
یک غروبِ هشتِ فروردین..
باقیاش سر هم نمیشود لاکردار.
هرچند چندین و چند هزار سال است که میگذرد و دیگر به گرد نشسته است
داس سرد نبودن تو..
اما عجیب ؛
در این بیوزنی بغضآلود کلمات
سطر به سطر
بیت به بیت
واژه به واژه
تکرار میشوی..