دیدمت
در کنارِ دشت
با عطرِ خوشِ شقایق
و بادی که نرم از گونههایت میگذشت
در شبی طولانی
که مستها سکوتش را شکسته بودند
و همهچیز بهگونهای دیگر بود
وقتی تو
به "آن" قدم نهادی.
دیدمت
در کنارِ دشت
با عطرِ خوشِ شقایق
و بادی که نرم از گونههایت میگذشت
در شبی طولانی
که مستها سکوتش را شکسته بودند
و همهچیز بهگونهای دیگر بود
وقتی تو
به "آن" قدم نهادی.
بویِ گلهایِ یاس را میدهد.
صدایِ تو..
و عطرِ بهار را..
در دستانِ توست که جان میگیرند،
همهی نارنجهایِ دنیا..
بگذار بگویمت
که تو خورشیدِ تابیده بر گونههای کودکی را مانی
که بیمجالِ اندیشه به بغضهای خود*
به خوابی گرم و ناب
فرو رفته است.
و من
برگِ خزان زدهای در باد را مانم
که به تو میگشاید
رازِ تمامِ این فصول را
و میچرخد
و میرقصد
تا به یاد آرد شعری را که برایِ تو
آواز کرده بود..
درانتهای شفق
در سکوت و نور
در آن همه گریز و تلاطم
در انتظار؛
تو آمدی و جهان
واژگونه شد..
کجایِ این شهر خانه کردهای
دلِ بی قرار
به نجوایِ کدام ترانه خفتهای
به عطرِ کدام گریبان خزیدهای
و به بارانِ کدام ابر باریدهای
هیچجا نمیتوان تو را یافت
هیچجا نمیتوان تو را دید
چون مرگی که دستِ رد به سینهی آدمی زند
دور از تو هیچ چیز
به سانِ قبل
در جایِ خود نخواهد بود..
تنها همان سایه
که در شباهنگامِ خیابان.
دریغا، دستی که درد را..
به فشاری آرام
مرهم شود..
دیگر حتی
شعری نمیتوان سرود
چرا که شعرِ من به تمامی
در عمقِ نگاهِ تو
در آن سیاهیِ پایانناپذیرِ چشمها
به وزن آمده بود.